طاها رضاییطاها رضایی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

دنیای قشنگ طاها

ماکان

واییییییییییییییییییییییییی چقدر عاشق ماکارونی شدی قند عسلم دیروز طرفهای صبح باز بی اشتهایی کردی من هم زیاد اصرار نکردم و چون خوابت مییومد رفتیم لالا بد از خواب برات ماکارونی پختم تا ماکارونی ها رو توی قابلمه دیدی با چندتا کلمه نامفهوم البته به نظر مامانی , و اشاره دست فهمیدم ماکارونی میخوای ,ماکارونی رو کشیدم توی بشقاب و گفتم ماکارونی , گفتی ماکان اللهی فدات بشم شیرین زبونم آقا طاها همیه ماکان ها رو  دولپی خورد چشمای مامان داشت از حدقه بیرون میزد طاها جون این تویی مامان  اما ازت عکس نگرفتم آخه ترسیم تا دوربین رو ببینی غذات رو نخوری ...
3 بهمن 1390

قایم باشک

بازی مورد علاقه پسر گل مامان بازی قایم باشک هستش ,که هرروز  مامانی و طاها جون نیم ساعت تمام با هم بازی می کنند ,الاهی مامان فدای خنده هات بشه وقتی دنبالم میگردی ذوق می کنی ,وقتی هم که پیدام می کنی کلی ذوق می کنی دور خودت می چرخی ومی خندی و  مامانی هم بغلت میکنه و هی تو رو بوس میکنه, وای که هر چی می بوسمت سیر نمیشم , آره عزیز مامان یکی از بازی هایی که ما باهم میکنیم قایم باشک هستش که کلی کیف می کنیم   اولین بازی قایم باشک طاها کوچولو از 6هفتگیش شروع شد یعنی زمانی که هنوز گل پسر مامان به دنیا نیومده بود .ماجرا از این قرار بود که.......... وقتی من وبابایی فهمیدیم که یه فرشته کوچولو تو راه داریم و کلی خوشحال شدیم و خدارو ...
2 بهمن 1390

داستان طاها کوچولو

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ,توی یک صبح قشنگ توی ماه اردیبهشت که بارون نم نم می بارید ,فرشته های مهربون با خودش آوردند یه هدیه خوشگل از طرف خدای مهربون,یه پسر قند عسل کاکول زری خلاصه, روزها وشبها گذشت حالا دیگه بزگ شده پسرمون ,شیطون و بلا شده پسرمون آقا طاهای قصه ما الان دیگه 16 ماهه شده . این هم دوتا عکس از طاها کوچولو     ...
2 بهمن 1390

طاها در باغ شادونه

دیروز با هم روز خوبی داشتیم والبته هرروز  من با شما  یه روز خوب وبه یاد موندنیه اما دیروز همش مامانی رو بغل می کردی و میبوسیدی ,دل من هم برات غش و ضعف میرفت بعد از ظهر بابایی تماس گرفت و گفت :قرار بره چرخهای ماشین رو عوض کنه و برای همین یکم دیر میاد ,من هم به بابایی گفتم بیاد من وشما رو ببره باغ شادونه وقتی رسیدیم در باغ شادونه دیدیم رو درش نوشتن تا ساعت 5 بازه ولی چون درش باز بود گفتم بریم تو ,و به بابایی گفتم بره , وقتی رفتیم تو دیدیم خانومه می خواد بره  ولی به خاطر شما گفت یه یک ربعی بازی کنه این سومین بار بود که مبردمت اونجا اول به دلیل سرد بودن هوا دیر به دیر میریم دوم اینکه وقت خواب و غذات بهم نخوره سومین اینکه ...
2 بهمن 1390
1